بایگانیِ دستهٔ ‘Uncategorized’

شاید آغازی دگر

منتشرشده: ژانویه 22, 2023 در Uncategorized

۱- در میانه هیاهو نوشتن همیشه سخت‌تر از واگویه آنچه است که رفته و گذشته‌ که وقتی در میانه ماجرایی اشرافی نداری و باید خود را بالا کشی و این عرصه آن طور نیست که بر کشدت و برساندت به جایی که میدان دید بدهدت، که همه انگار چون خزه به دورت می‌پیچند و به میان لای و لجن کهنه‌مانده از همه این روزگاران می‌کشانندت و این همه فقط آزردگی است و احساس تباهی و واخوردگی و اما حالا دیگر شعله‌ها هم مهیب نیستند و فقط بهت گویای رویاهایی است که خاکستر شده‌اند و می‌شوند و شعله‌ای نهان دارند که فقط به بهای جان‌شان لهیب می‌زند برای روز مبادایی و آنچه در پیش است. بعدها شاید داستانی نوشته‌شود که فلانی درست چهار ماه و یک هفته بعد از آغاز انقلاب ژینا، آزرده‌خاطر و واخورده به پیشواز مرگ رویاهایش رفته‌بود و ناگاه واماند که مگر رویایی در کار بود و جواب مطلقا نه بود، هیچ. این را همه می‌دانستند و اما گاه توهم نان گرم بر فشار گرسنگی می‌چربد و رویا چنان بر ذهن چیره می‌شود که با شکم گرسنه غم گرسنگی عالم اسیرت می‌کند و در چنبره برمی‌خروشی که این مباد، آن باد. و این بار که فرق دارد، همه می‌دانند که دیگر این همه آنچه است که ملتی می‌تواند از بود و نبود خودش به عرصه آورد و عرصه تنگ است و امید به رهایی با ترس در آمیخته و این تنها راه رهایی از جهنمی است که تصویر می‌شود که بهشتی اگر باشد همه در رویای قیلوله ماست.

۲- این روزها چیزی که جریان دارد همه انگار فکاهی است و اگر امیدی باشد به ذغال‌های نیم‌افروخته است که زیر خاکستر بی‌تابند و هوا گرگ‌ومیش است و ما بر ساحل مانده‌ایم و موج‌ها آرام شده‌اند و اما این مگر آرامش قبل طوفان است که برمی‌آشوبدمان و این بحث امروز و دیروز نیست که همیشه انگار مسئله همین بوده‌است که ما چیزی در چنته نداریم و حاصل اندیشگی‌مان کفی است که بر اقیانوس بی‌کران نادانسته‌ها و نداشته‌هامان می‌ماند و انگار همه این‌سال‌ها به عبث فقط سپری ‌شده‌اند و همه ‌آنچه انگار داشتیم همه ژاژخایی بر سر هیچ بوده‌است.

ولی به واقع اتفاق تازه‌ای نیست. مردمی دگرگون نشده‌اند و نیرویی اگر هست که هست همه از استیصال و بیم دار شدن است که رها شده و وقتی فرو میرد، حاصل همه تباهی است و راه بازگشتی نیست. ایران امروز نوید هیچ آینده روشنی نمی‌دهد و حرف فقط آن است که زنده بماند و این ترجیع‌بند زندگی ما در همه سال‌های عمرمان بوده‌است.

۳- و باز این روزها همه بحث بر سر رهبری انقلاب «زن، زندگی، آزادی است» و جریانی ما را به سوی اقتدارگرایی می‌کشاند و کسی را انگار یارای تقابل با آن نیست و این هم چیز بعیدی نیست که اقتدارگرایی و آن صورت افراطی و خشنش که یک بار در تاریخ به صورت فاشیستی امکان بروز یافت، همیشه از سر استیصال و به ناگزیر شرایط رقت‌بار اقتصادی و اجتماعی حاکم شده‌است و ما هم استثنا بر تاریخ و سیر تکاملی اجتماع بشر نیستیم. حیف است؟ نسل‌های زیادی در طول تاریخ حیف و نابود شده‌اند و اگر نیک بنگریم، کک کسی هم نگزیده‌است.

۴- رقت‌انگیز است که ما در همه این چند ماه گاه انگار تمنای اعتنا از دیگران داریم که فقط دردمان را ببینند و واقعیت این است که مردمان دنیا در هیچ لحظه‌ای از زندگی بی‌رنگ‌شان درد دیگری را به چیزی حساب نمی‌کنند و اما با همه انتخاب‌هایشان ممکن است بر درد دیگری بیفزایند؛ با انرژی ارزانی که تمنا دارند و با خرید هر کالا و موادی که زندگی‌شان را تامین می‌کند و حتی با سرگرمی ساده‌ای مثل تماشای فوتبال می‌توانند مردمانی دیگر را به انقیاد بکشانند و این هم ناگزیر است.

۵- تفاوتی اگر امروز با همه دفعات داشته‌باشد در ویرانی بی‌منتهایی است که حاکمیت جمهوری اسلامی به بار آورده و دیگر ذره‌ای امکان بازگشت ندارد که بحران حکمرانی پررنگ و انکارناپذیر است و هر تصمیمی نیاز به حکمرانی مقبول و مشروع دارد که از بین رفته‌است و به هیچ رو قابل بازیابی نیست و هر لحظه تداوم این وضع تنها خسران بیشتری است که نصیب آن سرزمین سوخته می‌کند. دیگر این که دنیای غرب هم یحتمل به نابودی این نظام نیاز مبرم دارد و یکی امنیتی است و دیگری انرژی و حفظ ارزش‌هایش و همه آن‌ چیزها که همه می‌دانند و گفتن ندارد و این وجه بارز این اعتنای امروزی است و نمی‌شود با ژست‌های بشردوستانه بزکش کرد و اما این بد نیست، بختی است که به مردم ایران رو کرده‌است و به قول ماکیاولی بخت زن سرکشی را می‌ماند که شهریار باجنم باید آن را رام کند تا از آن کام جوید و او اذعان دارد که بخت نیک دیریاب است و گریزپا. دردناک اما آن است که بخت ما بر اسبی می‌تازد و دور می‌شود.

۶- و باز رقت‌انگیز است که این روزها مواضع سیاسی مهم در سپهر سیاسی ایران از زبان مهرداد پولادی و کیمیا علیزاده صادر می‌شود و صحنه‌گردان‌ها علی‌ کریمی فوتبالیست، نازنین بنیادی بازیگر، گلشیفته فراهانی بازیگر، علی‌نژاد ژورنالیست، اسماعیلیون نویسنده و پسر شاه فقید هستند. کسانی که در حال عادی باید تنها نقشی تشریفاتی در این امور می‌داشتند و یا راوی می‌بودند، حالا عرصه را به دست گرفته‌اند و این از عطای جمهوری اسلامی در پیوند پنهانی با ناسیونالیست‌های اقتدارگراست که فضا را مبتذل کردند و هر جنبنده‌ای را بی‌اعتبار تا عرصه خالی شود و فرومایگی بر صدر بنشیند و بلکه در این بیابان سایه بدهند که دیگر نه درختی مانده و نه حتی امکان رویشی نو. دهشتناک است و اما واقعی. مبتذل‌تر از این هم مگر می‌شود؟ حرف از این است که این‌ها ائتلاف کنند که در لفظ و معنا هر دو غلط است و فقط دست‌مایه بازی با اندک مهره‌های مانده و یک‌سره کردن کار هر که اثربخش است. خب رضا پهلوی دور یک میز با گلشیفته فراهانی، بنیادی و کریمی بنشیند و از چه چیزی حرف بزند؟ نتیجه معلوم است و کاش حداقل همین را قدر بدانند و در قامت شهریاری برآیند که اگر مام میهن فرزند جمهوری را مرده زایید، حداقل نه به شکوه که به درایت شهریاری دل‌خوش باشد و این حداقل از آنچه در هیاهوی امروز نظاره‌گریم غایب است و من باز امیدوارم که این هیاهو ظاهر ماجرا باشد و این هیمنه پوچالی نباشد و اما بعید می‌دانم از آنچه از قبل این دسته می‌دانم و از بی‌نوایی‌شان که حتی بوقچی ندارند که کمپینرشان می‌شود آن مردک هوچی امنیتی و نتوانستند حتی یک شعار لیبرال به این جماعت آبگوشتی تحمیل کنند.

۷- هیاهوی توییتری مهوع است. این که شبکه‌های اجتماعی نقش تصمیم‌سازی سیاسی را دارند و بحث و بررسی انقدر سطحی و مبتذل شده‌است، شرم‌آور و ترسناک است. با کسانی طرفی که حتی نمی‌دانی کی هستند و یا چطور باید خطاب‌شان کنی. باید رها کرد و فکر کاری فایده‌مند بود.

۸- درگذریم. این روزها با تراکتاتوس ویتگنشتاین مشغولم و ذهنم روشن‌تر از قبل است. بعدتر که کار پیش رفت ترجمه‌هایم را همین‌جا می‌گذارم و بعدترش کاربرد آن در نقد ادبی را واکاوی خواهم‌کرد. تا چه پیش آید.

۹- چند طرح و ایده داستانی در سر دارم و امیدوار به این که این بار بنویسم.

برای آرزویی که دیگر نیست

منتشرشده: سپتامبر 4, 2022 در Uncategorized

۱- عباس معروفی مرد و غمگینم کرد. از صبحش که توییتر را باز کردم و خبر را دیدم تا عصری که به واگویه آنچه می‌شد با او گفت و از او گفت گذشت… روز بدی بود. راحت نیست که با خبر مرگ کسی که برایت اهمیت داشته‌است و کارهایش را دوست داشته‌ای، گیرم سال‌ها پیش، راحت بنشینی پای کارت و بگویی زندگی جریان خودش را دارد. ولی این هم بخشی از زندگی این سال‌های ماست و لابد باید چنین باشد که زندگی می‌گوید اما باید زیست و وقتی واقف شدی به این زیستن، چگونگی‌اش را باید آن طور بسازی که تاب آوری‌اش، اگر هم راحت نگذرد و این گاه با واگویه است و گاه با نوشتن و راحت‌تر همان واگویه است و ماندگاری در نوشتن که در این هیاهو گم می‌شود و کسی را هم به آن کاری نیست که بلندگوهاشان امروز همه کوک است و به هزار چشم می‌پایندت و چراغ دست گرفته‌اند و قرمطی می‌گردند و تو دیگر خودت نیستی و مشتی موضع سیاسی‌ای که در واپسین لحظه هم نه برای آنچه هستی و آنچه می‌کنی، که برای مشتی زنده‌باد و مرده‌باد به حساب آمار روزانه‌شان می‌آیی و کیست که نداند این آمار در عصر انفجار داده و دنیای ارتباطات مزخرف چه بیهوده حاکم است و این همه معنای بی‌معنایی دنیای امروز ماست که مدام مترت می‌کنند و به شاقول ناکوک‌شان می‌سنجند که مبادا ذره‌ای انحراف معیار از آنچه مطلوب است کنی و این همه از اعطای supervised learning است که لابد اهل فن می‌دانند.

۲- بگذریم، تعطیلات نوئل ۲۰۱۷ بود که رفتیم خانه هدایت. دیر شده‌بود و تقصیر از ما نبود یا خیلی تقصیر ما نبود. ما آن روزها تا همه جای یک شهر را گز نمی‌کردیم، دست‌بردار نبودیم و آن روز اما گرفتار آن خط قطار عجیب برلین هم شدیم که دور کامل می‌زد و ما جهت را بر عکس رفتیم و کل مسیر را باید برمی‌گشتیم.

روز آخری بود که برلین بودیم و بخت‌مان خوانده‌بود که نیم ساعت به تعطیل شدن کتاب‌فروشی رسیدیم. عباس معروفی پشت پیش‌خوان ایستاده‌بود و خوش‌رو بود، آنقدر که انگار از قبل ما را می‌شناسد. شاید با همه جوانان ایرانی این‌طور بود. این سادگی و صمیمیتش بود که تا یک ساعت بعد از ساعت کارش هم در کتاب‌فروشی ایستاد و با هم حرف زدیم، از ادبیات و داستان‌نویسی و کارمان و کارهایش و گلایه‌ها از سیاست و تنگنای مهاجرت و کاری که دوست نداریم و اجبار به زندگی‌ای که مطلوب‌مان نیست.

می‌گفت بدترین سال‌های زندگی‌اش زمانی بوده‌ که باید در پذیرش هتل کار می‌کرده‌ و نه می‌توانسته‌است بنویسد و نه بخواند و این سه سال طول کشیده‌است و ما گفتیم بختیار بوده‌است که ما سال‌هاست در حسرت نوشتنیم و حالا هم از خواب و خوراک گاهی می‌زنیم که بنویسیم و کسی نمی‌خواند و خواستیم او داستان‌مان را بخواند و چاپ هم کرده‌بودیم و قبول نکرد و گفت در آکادمی‌ام ثبت‌نام کنید و من به دل گرفتم و نسیم معتقد بود، منصفانه نیست که قضاوت بد کنیم و بعدها که تقدیم‌نامه کتابش را دیدم که برامان نوشته‌بود، دیدم حق با او بوده و چه جای گلایه و… همیشه همین است. 

بگذریم. آن روزها به یاد دارم نامه رفقای سابق ما به ترامپ در‌آمده‌بود که استمداد تحریم می‌کردند و معروفی شاکی بود و من گفتم تقصیر خودتان است که به‌شان اعتنا می‌کنید و این کار شما نیست، اما قطعاً همه کار و زندگی آن‌ها همین است. به یادش آوردم که سال‌های قبل‌تر به دعوت همین‌ها مسافر آمریکا شده‌است و بعد اما باز این مواضع بودند که تغییر می‌کردند و معروفی هم لابد موضع دیگری داشت. 

یادم است که از دولت‌آبادی و نسل‌شان گفتیم و نسیم خوشحال نبود که بحثش را پیش بکشیم و معروفی یکه خورده‌بود و اما من می‌خواستم حرف بزنم. عمری مهمان «حضور خلوت انس» معروفی بودم و هر چه گفته‌بود، بلعیده‌بودم و حالا می‌خواستم گفتگو کنیم. به او گفتم که سایه این‌ها که نسل‌شان بزرگ کرد‌ه‌است، بر سر ادبیات معاصر سنگینی می‌کند و راه نفس کشیدن نمی‌‌گذارند و فراتر از کارشان اعتبار دارند و این مربوط به زمانی است که ما معتقد بودیم نشریه‌ای خواهیم داشت با این شعار که «اعتبار شما به کار شماست و نه نام‌تان» یا چیزی بهتر و شسته‌رفته‌تر، اما با همین معنا و مضمون و البته هنوز هم اعتقادمان همین است؛ گیرم که این روزها همه آن‌قدر حرف می‌زنند که حاشیه‌شان از متن فقیرشان قطورتر است و همه مزخرف و تذهیب و زینت هیچ و پوچ‌اند از منم‌منم‌هایی که هیچ انگار در پس آن نیست جز باد بروت.  

و از کارهای خودش حرف زدیم، از سمفونی مردگان و آن صدای «برف، مرگ، برف…» کلاغان که گاه در گوش‌مان می‌پیچد و گفتم که روزی به دوستی در یک روز برفی یادآور شده‌ام و اما نگفتم که در شعر خودم هم از آن بهره گرفته‌ام و یا گفتم و زود از آن گذشتم که مبادا شعر را بخواهد و من هیچ وقت نمی‌توانم درست شعر بخوانم و اما می‌دانم که نمی‌خواست و در حوصله بحث‌مان هم نبود و بعد به «فریدون سه پسر داشت» رسیدیم و گفتم که شخصیت‌ اصلی واقعی نیست و براق شد که چرا نیست. گفتم جور در نمی‌آید این ایده‌آل شما و مقدس‌سازی است و گفت نه سیرجانی این طور بود و گلشیری چرا نه و گفتم گلشیری که سیاسی نبود و از سیرجانی چیز زیادی نمی‌دانستم و گذشتیم. اما «ذوب‌شده» را قبول داشت که داستان آن طور که باید نیست و اما می‌گفت تقصیر سانسور است که گفتم فضا واقعی نیست و رمانتیک‌تر از آن چیزی است که واقعیت زندان است و قبول داشت و معتقد بود جوان بوده‌است و در فضای پرهیاهوی انقلاب نوشته‌است.

بگذریم. حکایت غریبی از روزگار گذشته است تا روزی باز به یاد آورم آن روزهای زمستانی برلین را که باران تند می‌بارید و تخت کفش‌ ما ورآمده‌بود و دریای آب بود درونش و ما هنوز هم می‌خواستیم همه برلین را گز کنیم و روح شهر را دریابیم در جزیره موزه‌هایش و در یادواره یهودیان که آدم را به سکوت مرگ می‌کشاند و اما خانه هدایت و آن گفتگوی غریب ساعات آخر. آن روز به معروفی گفتم: «شما رویای جوانی من بودید.» کمی جا خورد و گفت: «تو هنوز هم جوانی» و من شانه بالا انداختم که نه آنقدر که آرزویی داشته‌باشم و او برامان کتاب «این سو و آن سوی متن» را امضا کرد که خریدیم و خوب نبود و آخرین شماره نشریه آکادمی‌اش را که هدیه داد و متنی نوشت که هنوز برامان عزیز است و بعد دیگر شب بود و راهی که باید می‌رفتیم و شب عجیب سنگینی بود و ما هنوز ۹ ساعت راه داشتیم که باید با فلیکس‌بوس تا بن می‌رفتیم و یاد دارم که خسته‌ بودیم و کفش‌هامان خیس بود و حوصله سیگار پیچیدن هم نداشتیم و حالا باید تصمیم می‌گرفتیم که چطور به منشی معروفی بگوییم که نمی‌خواهیم در آکادمی‌اش ثبت‌نام کنیم که برخورنده نباشد و حرفی از پول نباشد که واقعاً برای آن روزهای ما سنگین بود.

۳- این چیزی نبود که می‌خواستم برای معروفی بنویسم که بخش عمده خاطرات از سال‌ها پیشتر از آن بود که از رمان‌هایش لذت می‌بردم و… دیگر گذشته‌است. آرزوی جوانی‌ام حالا مرده‌است و عده‌ای کفتار بر سر پیکر بی‌جانش شیهه می‌کشند.

۴- کتاب اورلیا از ژرار دونروال را امروز خواندم. بی‌سر و ته و سطحی بود. هر بار که چیزی از سوررئالیست‌ها می‌خوانم، انگار که فقط وقت تلف کرده‌ام. این حد از اشراق‌گرایی مطلقاً معنایی برایم ندارد و در این مورد خاص به لطف ترجمه ضعیف و پراشکال شعیا موسوی خورشیدی، لذتی هم از متن نبردم که باشد طلب مترجم و زبان ندانستنم که مایه خجالت است. ولی به هر حال خالی از لطف نبود و به رغم انکار هدایت که گویا به رژه لسکو گفته‌بوده‌ که پیش از نوشتن بوف کور این کتاب را نخوانده‌بوده‌است و اگر خوانده‌بود، بوف کور را نمی‌نوشت، اما اثر خفیف این کتاب بر بوف کور قابل انکار نیست؛ البته نه در محتوا و نه در صحنه‌های بدیع و پلات داستان. ولی قابل انکار نیست که هدایت ایده‌هایی مثل رجعت به گذشته و همزاد و مرگ او و بهره‌گیری از اسطوره یا اختلاط رویا و واقعیت برای پل زدن در زمان و تا حدی هم سبک روایی‌اش در بوف کور را از این کتاب الهام گرفته‌است و اما چیزی که عرضه کرده، به مراتب قوی‌تر از اورلیاست.

۵- و من هنوز دلتنگم و افسرده و یاد احمقانه تصاویر گذشته رهایم نمی‌کند. می‌کوشم کمی از همه فضاها دور باشم.

زندگی می‌گوید اما باید زیست

منتشرشده: آگوست 26, 2022 در Uncategorized

۱- زندگی کارمندی درگیرت می‌کند و به ورطه بطالت می‌کشاندت. راه گریز و گزیر هم ندارد. فقط باید با آن سر کرد. درد ماجرا اما آن است که زیاد کار می‌کنی و کمتر پیش می‌روی. مسئله اما شاید اصلاً کارمند بودن نیست، موضوع ذهن درگیر است و برنامه‌نویسی که مدام باید مسئله حل کنی و این مسائل هیچ وقت مسئله من نبوده‌اند و من هنوز به آن کچل پدرسوخته، با آن لبخند مضحک و عینک کاچواش لعنت می‌فرستم. پفیوز چهار سال نبود که تحمل کنیم و برود پی کارش، من حالا قریب به بیست سال است که در این ورطه کثافت مهندسی کامپیوتر هستم و روزی نیست که لعنت به آبا و اجدادت نفرستم راشدمحصل؛ به زمین گرم بخوری.

۲- می‌ترسم پیر شوم و دیگر ننویسم. قبل‌تر شوقم بیشتر بود و راحت‌تر پای نوشتن می‌آمدم و راحت‌تر شروع می‌کردم و شوق نوشتن ایده‌هایم را حداقل داشتم و حالا حتی حوصله واگویه کردن هم ندارم و می‌ترسم روز به روز بدتر شود و دیگر ننویسم و این ناتوانی فراتر از افسردگی است، این تمام آن چیزی است که وضع ابزورد را به وجود می‌آورد. چه آن که بی‌معنایی نوعی بیهودگی را در خود نهفته دارد و این بی‌معنایی همه از ناتوانی در معنا بخشیدن برمی‌آید و این ناتوانی کلافه‌ات می‌کند و رمقت را می‌گیرد و اما کاری ازت ساخته نیست. بیهوده فرسوده شده‌ای وز داس سپهر سرنگون سوده شده‌ای و الخ. 

۳- کار ویرایش داستان‌ها خوب پیش نمی‌رود و کار ویرایش صدا هم که یحتمل بماند برای زمانی نامعلوم. در طول هفته مطلقاً حوصله ویرایش کردن ندارم و فرصتش هم نیست و مگر اصلاً می‌شود بعد از ۸ ساعت کد زدن، برگشت به فضای داستان و نوشتن و آن هم در این شرجی کثافت کلن. اما باید کنار آمد و راهی نیست.

۴- دل‌تنگی در غربت را فقط مگر به چوب ببندی. ته‌نشین می‌شود و از بین نمی‌رود و تو گذر ایام را بعد سال و ماه می‌فهمی و بعد چیزی از جایی چنگ می‌زند و محنت ایام را بالا می‌کشد و روحت را می‌خراشد و تو در خود فرو می‌روی و اما التیامی در کار نیست که دوری و اگر درمانی باشد به دیدار است که میسر نیست و می‌دانی که باید بگذاری و بگذری و من حالا دو ماه است که می‌خواهم به عمه‌ام زنگ بزنم و نمی‌دانم اگر زنگ بزنم چی به او بگویم که اصلاً هیچ وقت حرفی بین ما نبوده‌است و با آن‌ها هم که حرف داشته‌ام، حالا خلأ پرصداتر از هر حرفی طنین دارد و اصلاً مگر در گذر این همه سال چیزی هم در میانه می‌ماند. آدم می‌گذرد و اگر بماند به جنس فولاد هم باشد، باز زنگ می‌زند و راه حل در فراموشی هم نیست و باید تحمل کرد و باز زندگی است که گویا جریان دارد، اگر داشته‌باشد.

۵- ماه اوت به آخرش رسیده و از حالا برگ‌های چنار زرد شده‌اند و در پیاده‌راه پخش و پلا. دل آدم می‌گیرد و استخوانش ترک می‌خورد از این تغییر فصل. پاییز اینجا زود می‌آید و دیر می‌رود. نیمه دوم سال آدم را در خود فرو می‌برد و در تنهایی غمگین‌ترت هم می‌کند. 

۶- کلن شهر دیوانه‌ای‌ست که گویا نمی‌خواهد روی خوشی به من نشان دهد؛ اولین شهری که در اروپا قدم به آن گذاشتم و حالا انگار همه این سال‌های خارج‌نشینی‌ام در این شهر به هم پیچیده است و با رنگی از این شهر دیوانه عجین شده‌است. امیدوارم برای همیشه تمام شود.

۷- ایده‌هایی در سرم می‌آیند و می‌روند و اما عزمی برا قلمی کردن‌شان نیست. شاید باید بیشتر در خود فرو روم.

۸- حالا ۹ سالی می‌شود که اینجا می‌نویسم و از همیشه بیشتر احساس خلأ دارم. گاهی دلم می‌خواهد کسی گوشی را بردارد و زنگ بزند بگوید، فلانی نوشته‌ات را خواندم و همین. اما کسی به ما نامه نمی‌نویسد.

وسوسه نوشتن

منتشرشده: آگوست 21, 2022 در Uncategorized

۱- بعد مدت‌ها می‌آیی که چیزی بنویسی و همان اول کار تنظیمات مزخرف وردپرس همه شوق و ذوقت را کور می‌کند. احمقانه است پلتفرمی که با وبلاگ‌نویسی آغاز کرده‌است، حالا ادیتور ساده را هم از بلاگر‌ها دریغ کرده و در عوض کرور کرور امکانات مزخرف اضافه کرده‌است.

۲- سودای نوشتن چیزی بود که می‌خواستم درباره‌اش بنویسم که شاید بهتر است بماند برای بعد که باز به صرافت بیفتم و حرفی برای گفتن باشد و شوقی برای نوشتن.

۳- این روزها فضای سیاسی ایران و دعوای مد روز آن که حالا خیلی هم انگار پایه‌ای شده من را بیشتر از هر چیز یاد کتاب مزخرف «تشیع صفوی، تشیع علوی» علی شریعتی می‌اندازد. انگار این دوقطبی حق/ باطل محور اصلی هر بحث و گفتگویی در این فضاست. این کتاب از قضا اولین کتابی بود که من در جمع دانشجویان لیبرال به قصد خلاصه‌گویی خواندم و البت در نیمه رها کردم و غرض هم نه خلاصه کردن که یک طور آزمودن بود، مثل همین چک‌های مضحکی که حالا در توییتر فارسی مد شده و قاسم‌چک یکی از آن‌هاست. بگذریم. مخلص کلام این که یا بر حقی و از مایی و یا نیستی و محکوم به فنا و باقی لفاظی و عنعنات غربی است که قاطی کلام می‌کنند برا خالی نماندن عریضه. بگذریم. مهم هم نیست.

۴- دوست دارم با کسی که از داستایوفسکی خوب خوانده‌است، درباره تسخیرشدگان یا جن‌زدگانش حرف بزنم. به شکل غریبی این کتاب با وضعیت‌های عینی سیاسی ما تطبیق می‌کند و البته این باعث نمی‌شود از وراجی نویسنده و روایت افتضاح کتاب بگذریم.

مسئله دیگر اما نگاه نویسنده است که از قضا با روسیه امروز تطابق دارد انگار و گو این که پوتین قبله آمال داستایوفسکی بوده‌است.

۵- زندگی در غربت و تنهایی انگار آدمیزاده که ما باشیم را کم حرف می‌کند. بماند برای بعد.

۶- داستان‌های قبلی‌مان احتمالاً در کتابی جمع شوند و در همین سال میلادی منتشرشان کنیم. چنین باد.

۷- آخرین اپیزود پادکست داستانی تکانه را هم یحتمل ادیت کنیم و طی ماه آینده منتشر کنیم، تا چه پیش آید.

در شهر بن آلمان موزه‌ای هست که تاریخ معاصر آلمان را از برآمدن هیتلر تا به همین سال‌های آلمان فدرال روایت می‌کند. از سال‌های برآمدن رایش سوم تا پایان جنگ جهانی دوم، تصاویر و روایت‌ها تکان‌دهنده‌اند. از مردم به هیجان‌آمده در استقبال از هیتلر تا چهره‌های عبوس و بعد مفلوک سربازان و اجساد بر هم انباشته‌شان و سر آخر مردمی که مارک آلمان را می‌سوزانند تا در مصرف سوخت صرفه‌جویی کنند. اما آن چه بیشتر آدمی را مبهوت می‌کند، درست پس از جنگ است. تصاویر همه آلمانی مطلقاً ویران را نشان می‌دهند. تلی از خاک است و جلساتی از پی هم در خاک آلمان که برای این مردم تصمیم‌های سرنوشت‌ساز بگیرند. در این میان چیزی که هنوز مرا به خود واداشته‌است تصمیم وزیر اقتصاد (اگر اشتباه نکنم) آلمان غربی است. او دستور آزادسازی قیمت‌ها را می‌دهد؛ آن‌ هم در شرایطی که نرخ برابری دلار و مارک میلیونی است. در آن جلسه‌ها اطرافیان و خیرخواهان او، دل‌سوزانه و انسان‌دوستانه متذکر می‌شوند که مردم چه کنند با این قیمت‌های سرسام‌آور؟ جواب جمله‌ای کوتاه است: «خودشان خواهندفهمید چه کنندو آن‌ گاه مردمانی را می‌بینی که بر این ویرانه مشغول کارند و بعد آلمان باز برمی‌خیزد و بر ویرانه‌هایش خود را می‌سازد و می‌بالد و می‌شود اینی که می‌بینیم. این همان تصمیمی است که حداقل تا به امروز دولت فدرال به رهبری آنگلا مرکل در برابر کرونا گرفته‌است. نطق‌های او یادآور کلام خون‌چکان چرچیل بعد از اعلام جنگ دوم است. او هشدار می‌دهد و از مسئولیت اجتماعی تک تک انسان‌ها می‌گوید. اما آن چیزی که در جامعه جریان دارد، حداقل نسبتی با آن مسئولیت‌ها ندارد.

دیروز از همکارم پرسیدم چرا در آلمان هیچ کنترلی نیست، برایش واضح بود که نباید باشد. جواب ساده بود: «برای آلمانی‌ها آزادی‌شان مهم‌ترین ارزش است. حبس کردن آلمانی‌ها براشان یادآور دوران جنگ جهانی است و کسی جرأت محدود کردن آن را نداردگفتم «اما بهای سنگینی دارد، در سطح شهر همه همان کاری را می‌کنند که قبل از این همه‌گیری می‌کردند» و باز با همان بی‌تفاوتی آلمانی «آره. آن‌ها احمقند. اما مرکل راست می‌گوید. چهل تا هفتاد درصد مبتلا می‌شوندو درست است. این صادقانه‌ترین حرفی است که در این روزها یک سیاست‌مدار در دنیا زده‌است. به همان کوبندگی که چرچیل نوید روزهای سخت را برای بریتانیا می‌داد و از مردمش خون می‌طلبید. آیا آلمان دوباره بلند می‌شود؟ نمی‌شود به آن قطعیت پاسخ داد، اما حداقل محکم‌تر از همسایه‌های جنوبی‌اش می‌ماند. راه دیگری نیست. کشور را نمی‌توان تعطیل کرد. اقتصاد که فرو بپاشد، همه چیز در پی آن فرو می‌پاشد و لازمه پویایی اقتصاد همین آزادی است. ولی به چه قیمتی؟ گزاف. خیلی گزاف. اما نه لزوماً همه از جان آلمانی‌های آزاد. آن‌ها از نظام بهداشتی مقتدری بهره‌مندند که هنوز سرسختانه ایستاده‌است و خم به ابرو نیاورده. آن‌ها خیلی راحت می‌گویند همه بیمارستان‌ها ظرفیت آی‌سی‌یو را دو برابر کنند یا امکان ساخت بیمارستانی با هزار تخت را خیلی زود تا مرحله اجرا پیش می‌برند. این‌ها البته پیشتر توسط این شهروندان آزاد آلمانی پرداخت شده‌است. بیمه‌های کمرشکنی که بخش عمده دستمزد کارکنان آلمان را می‌بلعد، حالا خرج می‌شود تا سر پا بمانند. اما باز هم نه برای همه ساکنان آلمان و البته نه برای دیگر مردم جهان که در معرض گسترش اپیدمی از سوی آلمان آزاد خواهندبود. آن‌ها با اقتصاد وابسته‌شان مجبورند مرزهاشان را باز کنند، همان طور که ایران جمهوری اسلامی مجبور بود به هر چه چین می‌خواهد گردن گذارد. این جا همان نقطه‌ایست که حداقل معناهای صلب گذشته رنگ می‌بازند و همه چیز به همان حالت عریان در وضع طبیعی رخ می‌نمایاند و انسان همان گرگی می‌شود که بر جان هم‌نوعش طمع دارد و نخست تنها اگر مجبور باشد می‌کشد و بعد تنها اگر مجبور باشد از خون دیگری می‌گذرد و این اقتضای ذات اوست که با ترس از جان خویش درآمیخته.

ولی آن‌ جان‌های مسئول شیفته آزادی چه شدند؟ واقعیت این است که همان طور که آن روایت آزادسازی و مسئولیت‌پذیری بعد از جنگ تنها روایت صادق نیست، این‌جا هم باز روی دیگر سکه را باید دید. در واقع قول معروف دیگری هم در مورد آلمان بعد از جنگ هست که البته در محافل دانشگاهی کمتر جا دارد، اما عامه البته معمول به تمسخر نقل می‌کنند که آلمان بعد از جنگ را کارگران مهاجر ترک ساختند و به عنوان یک مهاجر البته غیرترک ولی با همان شرایط بدوی آن‌ها، تا حدی تصدیق می‌کنم. این هزینه را صرفاً آن انسان‌های مسئول نمی‌دهند، بلکه مهاجرانی با حداقل دستمزد و پاداش متقبل می‌شوند، بی‌آن‌که چشم‌داشتی داشته‌باشند. همان طور که ما نداریم. ما همه می‌دانیم اولویت آخریم و اما به این واقعیت سخت باور داریم که راهی جز این نداریم. ما رانده‌شدگان واقعی هستیم. ما مخاطب هیچ کسی نیستیم. بعضی از ما انگار حذف‌شده به دنیا می‌آییم. ما همیشه از گوشه می‌رویم و سر به زیر داریم و رعایت می‌کنیم گاه چون پای‌بندیم به انسانی که در خود راه‌مان نمی‌دهد و گاه از سر ترس. آسیب‌پذیرانی که کمتر در آمار می‌آییم. نه در آمار وطن‌مان و نه در میزبان امروزمان. ما نخستین نیروهایی استیم که تعدیل می‌شویم، همان طور که در بازار کار هم اولویت آخر جذبیم. ما باید خودمان را نشان دهیم و محکم باشیم. ما می‌دانیم که اگر تخت‌ کم باشد، در ته لیست خواهیم‌ماند. همان طور که مثلاً امروز آخرین نفری بودم که به‌ام اجازه دورکاری دادند و اصلاً یادشان نبود که هستم یا مایل نبودند، نمی‌دانم. این تصمیم‌ها هیچ وقت معلوم نیست چه طور گرفته می‌شوند و این‌ها البته نه به حکم آن قانون‌های مترقی یا نطق‌های آتشین که صرفاً به وسوسه آن ملی‌گرایی نهادینه در ذات بشر است که پیشتر کور جلوه می‌کرد و امروز طبیعی می‌نماید و حالا همه شب‌ها بر پشت بام‌ها زمزمه‌اش می‌کنند.  راهی نیست و منطق محقق را اگر نپذیری لابد باید خودت را درمان کنی. پس باید قوی باشیم. باید روی بالاتنه‌مان کار کنیم، این را دکتری که دو سال پیش بعد از عفونت ریه‌ام معاینه‌ام کرد، گفت. راهی ندارد. باید ورزش کنیم و بالاتنه‌مان را قوی‌تر کنیم. سیگار نکشیم و مشروب نخوریم. همه این‌ها را دکتر دو سال پیش گفت. گفت خیلی که احساس خفگی کردی، به مدت یک هفته و نه بیشتر اسپری استفاده کن، درد قفسه سینه‌ات خوب می‌شود. راست می‌گفت. خوب شد و بعد آزاد می‌شوی تا هر کاری می‌خواهی بکنی. بله نیرومند که باشی، آزادی، ولی نه لزوماً مسئولیت‌پذیر.

این نامه در پی یادداشت اخیر دوست قدیمی‌ام نجات بهرامی در کانال تلگرامی‌اش نوشته شده‌است و از آن‌جا که آن دیدگاه عمومی منتشر شده‌بود و نظر من هم عام است، به نظرم معقول آمد تا عمومی منتشر کنم.

نجات عزیز! آنچه در مورد فرهنگ‌گرایی گفته‌ای مرا سخت به اندیشه فرو برده‌است. نه از این رو که تازگی داشته‌باشد، بیشتر از این جهت که این حرف‌ها را یک فرد لیبرال‌مسلک می‌گوید. جای شگفتی نیست البته در جامعه‌ای که سیاست‌پیشگان در مورد جزئی‌ترین مسایل زندگی شخصی و سبک زندگی همگان داد سخن می‌دهند، روشنفکرانش نیز مراد خود را در امر سیاسی جستجو کنند. چیزی که اما سخت می‌توانم درک کنم، توجیه هر کج‌رفتاری مردمان و فروکاستن مسایل به تصمیمات آنی حاکمان است. گو این که همه خواه‌ناخواه در همان میدانی بازی می‌کنند که سیاست‌پیشگان براشان تعریف کرده‌اند. هیچ اراده‌ای برای تغییر وجود ندارد و باز اصالت مانعی برکشیده شده‌است که لابد از پی هزم آن، رو به باغ و آبادانی می‌رویم.
البته نیک می‌دانیم که این مانع بزرگ است و بسیار زنجیرها به دست و پامان بسته‌ است، اما اصالت در خواست انسان‌هاست و نه مانع برابر آن‌ها و اگر این خواست نیرومند باشد، مانعی را برنمی‌تابد و این داستان همه طغیان‌های تاریخ است. و البته نیک می‌دانم که با این طغیان‌ها میانه‌ای نداری و اینجا بیشتر در می‌مانم که پس مراد روشنفکران وطنی چیست؟ نفی طغیان، در فضایی که به صد زبان حکایت از امتناع امر سیاسی دارد، جز نقش بر آب زدن چیست؟ حرفی گفته‌شود و نقشی نمایانده شود و بس؟
بگذریم. به یادداشت‌ات برگردیم. با تو هم‌داستانم که فرهنگ انسان‌ها در هیچ جامعه‌ای اصالت پیشینی ندارد و امری برساخته و بسیار دست‌خوش تغییر است، اما آبشخور آن سیاست‌ورزی و امر سیاسی نیست؛ نیاز است و اقتضای حال. این که مردمان در روز نیاز فروشگاه‌ها را از سر ترس خالی کنند، البته از منطقی برآمده که از طبع انسان پی‌روی می‌کند و بی‌احتیاطی هم. ولی مسلماً پسندیده‌ نیست و منطقاً هر امر رایج و طبیعی‌ای درست نیست یا حداقل بهترین نیست که اگر چنین می‌بود، در طول تاریخ بشر تحولی در جهت تمدن رخ نمی‌نمود. مردمان همه به حال خود می‌بودند و در وضع طبیعی چون گرگ به جان هم طمع می‌کردند. کوشش بزرگان اندیشه سیاسی هم که به آن‌ها تأسی جسته‌ای، همه در این راستا بوده‌است. از ماکیاولی تا هابز و دیگر بزرگان اومانیست و لیبرال همه در جهت گذار از وضع طبیعی به وضعیت متمدنانه بوده‌اند. به درستی گفته‌ای که ماکیاولی نگاهی توصیفی و نه تجویزی دارد، اما آن‌چه او به ما نشان می‌دهد، همه حکایت از توافق‌های بد و وضعیت‌های تعادلی ناخوشایند دارند. او در چنین آشفته‌بازاری می‌کوشد پاسدار جامعه خود باشد و توصیه‌هایی به شهریار می‌کند تا بهترین عملکردش را در این آشفته‌بازار داشته‌باشد. اما آن‌چه او می‌گوید برای کسب حداقل‌ها در تعادل بد است و نه آن‌چه می‌توانست مطلوب باشد. مطلوب او در گفتارها و در جامعه آرمانی رم باستان تجلی می‌یابد که از رسیدن به آن ناامید است و تلاشش به شکست‌ انجامیده. من اینجا تنها به یک مورد از ماکیاولی ارجاع می‌دهم که تنها بحث ویژه او در مورد ایران است. به گمانم فصل ششم از شهریار اوست که می‌گوید جانشینان داریوش به این دلیل نتوانستند بر جانشینان اسکندر فایق آیند که از مرزها تا مرکز ایران خالی بود، نه فقط جغرافیایی که مدنی. مطلقاً اراده‌ای برای شورش نبود و جامعه مدنی اخته ایران هیچ گاه در برابر مهاجمان برنخواست و این را ما بارها و بارها در ایران دیده‌ایم و رد پایش را در سال‌های اخیر نیز می‌بینی. او بارها در شهریار و البته در گفتارهایش، به حاکمان هشدار می‌دهد که این دژها نیستند که شما را نگه می‌دارند، بلکه رضایت و همراهی مردمان شهر ضامن بقا از درون و در برابر مهاجمان است. این همه تأکید بر جامعه مدنی در اندیشه
ماکیاولی را چه طور کنار می‌گذاری؟
و اما هابز؛ او هم راه حلش در توافق است و این توافق چیزی جز قراردادی نیست که برسازنده عرف و فرهنگ است و پس از او مورد تأکید همه اندیشمندان لیبرال بوده‌است. اما آن‌ها این فرهنگ را هیچ‌گاه مقدس ندانسته‌اند که هر چه بکند به اقتضای طبیعتش درست است. به واقع هابز نیز به مانند ماکیاولی در کوشش است که در شرایط جنگ همه علیه همه، با برساختن کارگزاری نیرومندتر، حدودی بر این طبع‌های سرکش معین کند. اما این نه لاتغیر است و نه بهترین که اگر می‌بود، او امکان سرنگونی مشروع را طرح نمی‌کرد. شما نمی‌توانی خواهان توسعه باشی و برای اقناع انسان‌ها در جهت توافق برای فایده بیشتر برای همگان نکوشی، این کارویژه اصلی اندیشمندان است. شاید گاهی کارگزار توسعه سیاست‌پیشگان باشند، اما قطعاً نگه‌دارنده آن نیستند که اگر انقلاب فرانسه را آن جان‌های دلیر کف‌بردهان به پیروزی رساند، بنیان جمهوری لیبرال را توافق‌های پسین آن ساخت و نه صرفاً قانون اساسی. این فرهنگ و توافق سخت اما نهایتاً شکل گرفت و محکم شد، آن طور که هر فرد خارجی که به آن کشورها وارد می‌شود، منطقاً و بر اساس منافع خود، این فرهنگ و قانون را می‌پذیرد و البته هستند کسانی که به قول معروف جذب این فرهنگ نمی‌شوند و این هم نقض مثال شماست. آن‌ها کلونی‌های خود را تشکیل می‌دهند و در ستیز با این فرهنگ‌ها خسران به بار می‌آورند.

این که فرهنگ‌باوران مدنظر شما، خود همه نگاه‌شان به روبنای سیاسی است و کوشش فرهنگی‌شان در جهت براندازی و یا تأثیر بر امر سیاسی است، مجوزی نمی‌شود برای این که ما نیز در این راه به سر بتازیم و به ناکجاآبادی دورتر از اکنون‌مان رویم. نه نجات عزیز! در جامعه‌ای که جزئی‌ترین وجوه زندگی مردمانش توسط سیاست‌پیشگان و ایدئولوگ‌هاشان مورد قضاوت و تنظیم است، اگر امر سیاسی‌ای معنا داشته‌باشد، ستیز با سیاست‌پیشگان و سیاست‌زدایی از زندگی انسان‌هاست و این چیزی است که ماکیاولی مؤکداً در مقدمه گفتارهایش به آن اشاره کرده‌‌‌است و این ممکن نیست جز با بازنموندن اراده تک‌تک انسان‌ها و تلاش در جهت برساختن جریانی که فایده عمومی را ارضا کند. این ‌آن تلاش فرهنگی است که باید انجام شود و ناگزیر است.

 

داستان سرنوشت

منتشرشده: مارس 1, 2020 در Uncategorized

جلسه‌های معارفه جنگ هفته آخر آموزشی ما برگزار شد. آخر‌های مرداد ماه بود و اردوگاه رو به خاطر ماهه هم در زیردریایی در انگلیس کار کرده‌بود که آن‌جا روحیه همه را تغییر داده‌بود و با کاشتن تخم گوجه فرنگی که با خودش برده‌بود، به زندگی هم‌سفرانش در آن شش ماه رنگ و معنا داده‌بود و بعد رسید به این که با درجه سروانی به عنوان تفنگدار دریایی به خدمت ارتش درآمده‌بود و بعد داستان عملیات مروارید را شروع کرد و انگار در آن غرق شد و همه ما را هم به اعماقش می‌کشید.

دیگر مهم نبود که چه قدر خسته‌ایم و از اول هفته داریم پا می‌کوبیم و لابد حالا بعد از چهار ساعت تمرین رژه باید منتظر تمام شدن زر زر یارو باشیم تا پاکوبان برویم سمت آسایشگاه و بعد ناهارخوری. سرنوشت آن قدر در روایت ماجرا استاد بود که از خودت فراموشت می‌شد. کم پیش آمده‌است من این قدر در یک داستان غرق شوم و آن هم داستانی که روایت می‌شود و نه آن‌ها که می‌خوانم. اشراف سرنوشت فقط به ماجراها و جزییات نبود، او روایتی منسجم داشت که انگار یک داستان‌نویس کارکشته نوشته‌است. برای کاری که می‌کرد ارزش قایل بود و از همان سر تا ته را بدون لکنت و یا غلو و صفت‌های اغراق‌گونه می‌گفت. از نقشه‌ای که کشیده‌ شده‌بود تا این تفنگداران سکوهای عراقی را غرق کنند و ناوچه پیکان پشتیبانی کند و از هوا نیروی هوایی و بعد جزییات مخفی‌کاری‌شان که از سر شب تا دم‌دمای صبح کشیک می‌دادند تا روی سکو بروند و نیروهای عراقی را خلع سلاح کنند و کاری که کرده‌بود و زیپ لباس فرمانده بعثی‌ها را تا زانو پایین کشیده‌بود تا امکان عمل نداشته‌باشد و همه اعتبارش جلو سربازانش بریزد و ریخته‌بود و بعد همه جزییات سقوط میگ‌ها و ناوگان دریایی عراق و بعد تصرف سکو و پایین آمدن باشتابش از ارتفاع ۴۰۰ پله‌ای که ماهیچه پشت پایش پاره‌ شده‌بود تا خبر از ناوگان نزدیک به سکو دهد و تخلیه و انهدام سکو و در نهایت منهدم شدن ناوچه پیکان و کشته‌شدن هم‌رزمانش و بعد نجات همه و اما لحظه‌ای که میگ‌های عراقی می‌رسند و او مجبور می‌شود طناب نجات را در هوا رها کند و هلی‌کوپتر می‌رود و او می‌ماند و یک اسیر عراقی، با یک چشم بسته و ماهیچه پاره و یک شبانه‌روز خستگی در تن، در فاصله‌‌ای چند کیلومتری از ساحل که هیچ خطی از آن را نمی‌بینی.

sarnevesht

دریادار ناصر سرنوشت از بازمانده‌های عملیات مروارید.

تا به این‌جا ماجرای عملیات مروارید بود و ناوچه پیکان و از این‌جایش داستان سرنوشت بود. او یکی از کسانی است که احتمالاً نامش را معنا می‌دهد و نه این که از نامش هویت بگیرد. اون ناصر یا یاری‌دهنده سرنوشت خودش بود. او روایت می‌کرد از این که به انگلیسی برای اسیر عراقی که غواص بود توضیح داد که باید به پشت روی آب بمانند و آرام به سمت ساحلی که دیده نمی‌شود، شنا کنند تا نیروی کمکی برسد و شاید هم نرسد. اما آن‌ها تسلیم سرنوشت نمی‌شوند، آن‌ها سرنوشت را رقم می‌زنند و معنا می‌کنند. آرام در آب شنا می‌کنند تا بدن‌شان لمس نشود و خواب‌شان نبرد. روایت می‌کرد که تشنه‌بودیم و اما نباید آب دریا را می‌خوردیم که منیزیم داشت و خواب‌مان می‌کرد و بعد یک بطری آب بدون خشاب از باقی‌مانده ناوچه پیدا می‌کنند و می‌گوید با دندان خواستم بشکافمش که نشد و بی‌هوا به سر رفیقم کوبیدم تا غر شود و بتوانم سوراخش کنم و بعد با دندان سوراخش کردم و با هم خوردیم. هر چند دقیقه باید سرمان را می‌بردیم زیر آب تا در  باد سرمای آذر ماه کمی گرم شویم و باز به سمت جلو که معلوم نیست کجاست. اما دست نمی‌کشند و ادامه می‌دهند. بیست‌وسه ساعت ادامه می‌دهند تا هلی‌کوپتر امداد می‌رسد و در لحظه نجات در دستان منجیان از حال می‌روند. این کوشش برای رقم زدن سرنوشت، الهام‌بخش‌ترین داستان و روایتی است که شنیده‌ام. بله می‌توان در عمق اقیانوس به سوی ساحلی که نمی‌بینیم شنا کنیم تا لمس نشویم، به خواب نرویم و زنده بمانیم، حتی اگر امید به منجیان نباشد.

پ.ن: عملیات مروارید در آذر ماه پنجاه‌ونه عملاً نیروی دریایی عراق را نابود کرد و امکان صادرات نفت عراق از سواحل خود را از بین برد. این عملیات تمام سرنوشت جنگ را تغییر داد. در روایت‌های رسمی جنگ کمتر از این عملیات گفته می‌شود.

روزی که رهبر نطق کرد

منتشرشده: ژانویه 16, 2020 در Uncategorized

ده سال پیش که خامنه‌ای آن خطبه خون‌چکان را در نماز جمعه خواند، ما بامدادخبر را داشتیم و عملاً کارهاش با من بود. چند روز بعد انتخابات اما آن قدر وضعیت اینترنت خراب شده‌بود که فقط سعید قاسمی‌نژاد و عسل اخوان از خارج ایران می‌توانستند سایت را به‌روز کنند. سعید قاسمی‌نژاد آن روز تیتر اول بامدادخبر را گذاشته‌بود «رهبر نطق کرد» با عکسی از رهبر در لباس سپاهی. من با خانواده‌ام رفته‌بودم دشت و دمنی جایی، درست یادم نیست. ظهر که رسیدم خانه و کامپیوتر را روشن کردم دیدم در یاهومسنجر پیام گذاشته، سایت را چک کن و زیاد در خانه نمان. سایت را به زور بالا آوردم. یادم نیست فیلتر شده‌بودیم یا فقط سرعت اینترنت پایین بود. به هر حال طول کشید. اول که دیدم خنده‌ام گرفت و بعد در دلم گفتم دهنت سرویس پسر و اما حوصله‌ام نکشید در به دری بکشم. در خانه ماندم و فقط پیام دادم آقا به فنا می‌دی ما رو چه کاریه و بعد وسط حرف‌هام از قول دوستی گفتم حرفش است که کروبی فردا ساعت چهار می‌رود میدان ولیعصر. فردا صبحش دیدم سایت با این عنوان بالا آمده‌است «همه با هم به دعوت کروبی ساعت چهار در میدان ولیعصر» یا چیزی با این محتوا و عکسی هم از ماهی سیاه کوچولو. این دیگر شوخی‌بردار نبود. متن خبر آن قدر محکم و مطمئن بود که چند ساعتی به نقل از بامدادخبر تیتر اول گویا بود و جای شکی هم نبود. سایتی که از داخل ایران تیتر تندی را با خبری مهم جایگزین می‌کند و شناسنامه هم دارد، چرا که نه؟

اما من در به در شدم. شاید یک هفته. همان صبح احتمالاً از اطلاعات سپاه زنگ زدند. وزارت نبود. آن تیم وزارت که بعداً بازجوهایم شدند، خودشان را معرفی می‌کردند «علوی هستم از دوستان آقا مهرداد…» مادرم برداشته‌بود. فقط تهدید کرده‌بودند. احتمالاً نیرو برای بازداشت ما فعالان درجه دو نداشتند. از خانه زدم بیرون و در پارک‌های اطراف سرگردان بودم تا عصر و بعد رفتم خانه عمه‌ام و ساعت یازده زدم بیرون که کسی را پیدا کنم با ماشین از تهران ببردم بیرون. همان روزی بود که تهران قیامت بود و فیلم کشته‌ شدن ندا آقا سلطان می‌چرخید. در راه تلفنم را روشن کردم. مادرم زنگ زد و گفت دوباره تهدید کرده‌اند و گفته‌اند با ضدانقلاب در ارتباط است و الخ. گفتم اوکی و قطع کردم. با اتفاقاتی که افتاده‌بود، احساس کردم از سرم گذشته‌است و سایت هم آن قدر بازدیدش بالا رفته‌بود که سپاه منهدمش کرد تا اواسط مرداد که دوباره به پنل دسترسی داشتیم. برای من در آن لحظه انگار همه چیز تمام شده‌بود. حالا یک شب بود که باید فراموش می‌کردم و زندگی از نو که البته نشد. به جز ویسکی موز که بدترین چیزی است که خورده‌ام، همه چیز آن شب خوب بود. تا یک هفته در باغی که آن موقع چندان امکاناتی هم نداشت، بدون تلفن و اینترنت و دور از اخبار و البته بدون کولر می‌نشستم و کتاب می‌خواندم تا این که کپسول گازم تمام شد و دیگر تقریباً ماندن ناممکن بود. یک کیسه زردآلو جمع کردم و با کپسول گاز گذاشتم عقب صندوق و اول رفتم سمت کوی تا زردآلو را بدهم به دوستی که دیگر چیزی از اتاقش نمانده‌بود و برای کارهایی باید تهران می‌ماند. زردآلوها زیر کپسول مانده‌بودند و کپسول مثل غلتک همه را له کرده‌بود. چیزی ازشان نمانده‌بود و ته آن بطری ویسکی هم آن قدر تلخ بود که ترجیح دادند الکل سفید از داروخانه بخرند و آن کوفت را نخورند. چند ساعت ماندم و نخورده برگشتم خانه. تمام شد و گذشت و حالا خاطره‌ بی‌نمکی است. تا فردا چه طور نطق کند معلوم نیست. اما هر چه باشد دیگر کسی باکی ندارد بگوید «رهبر نطق کرد». زمانه عوض شده‌است.

آن لوطی دیگر نیست

منتشرشده: ژانویه 5, 2020 در Uncategorized

۱صادق هدایت در داستان «داش‌آکل» تا حدی حتی شیفته‌وار شخصیتی لوطی را توصیف می‌کند که راد است و اما سر گذر در قرق اوست. مردمی به او دل‌گرمند و اگر چه امکان نطق کشیدن ندارند اما امنیت خاطری دارند که از صدقه سرش کاکارستم بر سرشان چماق زور ندارد. به گمانم این فرهنگ لوطی‌پروری (چیزی به مراتب بی‌مایه‌تر و سبک‌تر از قهرمان‌پروری) در ایران نه تنها نمرده‌است که بسیار هم ارجمند بوده و است. واکنش بخشی از مردم به مرگ سردار سلیمانی از همین دست است. شاید نشانه‌ها همه تطبیق نکند و بسیار با اغماض به داش‌آکل تعبیر شود، اما این هم از بدبختی و فقر زمانه ماست که لوطی‌ها هم توزردترند، با این حال در آن‌چه شخصیت او را برمی‌سازد یا می‌کوشد جلوه کند تغییری نمی‌کند.

۲این که چرا لوطی‌گری در فرهنگ ما دیرینه است و هنوز در دل بسیاری از ما نهادینه است، محل بحث این‌جا و من نیست و حقیقت امر بسیار مایلم که بدانم و اما از حد دانشم خارج است. مسئله اما بیشتر نتایج و ویژگی‌های این لوطی‌گری و حامیانش است. لوطی‌گری با همه سجایای نیک اخلاقی که به آن منتسب کنند، مربوط به دنیای پیشامدرن است. دنیایی که در آن توافق‌های حقوقی و شهروندی رسمیت ندارند و به واقع تلاشی هم به هر دلیلی در این راستا نشده‌است و یا جریان نیافته‌است که یکی هم وجود خود لوطی است که در محاسبه‌ای ساده مایل نیست ماهیت وجودی‌اش به عنوان ولی و ضامن امنیت ناموسش با تحقق حقوق شهروندی زیر سؤال رود. به این معنا از حداقل آثار لوطی‌پروری و حفظ مرام و ارزش‌های آن، احتمالاً انقیاد انسان‌های آن جامعه است. آن‌ها نه تنها تحت انقیادند که این انقیاد را می‌پذیرند و گاه از آن لذت می‌جویند و به آن می‌بالند. در چنین جامعه‌ای راه آزادی‌خواهی و تحقق حقوق شهروندی و لیبرالیسم سیاسی، فرهنگی و اقتصادی بسیار پرسنگلاخ خواهدبود.

۳در مورد قاسم سلیمانی در روزهای گذشته بسیار اغراق شده‌است، از شجاعت و شرافت و سلامت و غیره که شاید بتوان آن را به بت‌سازی همین فرهنگ لوطی‌پروری نسبت داد. اما آیا اهمیتی دارد؟ حتی بحث کردن در مورد نقش ویرانگرش در منطقه هم دیگر چندان فایده‌ای ندارد. اگر کاری باید می‌شد مربوط به پیشتر بود و امروز او به تاریخ پیوسته‌است. اما مسئله مهمی در این میان هست و آن شیوه رفتاری اوست. او به روایت موافقان و مخالفانش مهره‌ای بسیار کلیدی بوده‌است که سرنوشت نیروی زیر فرمانش و کل سپاه و نظام جمهوری اسلامی و حتی ایران و خاورمیانه کلهم را به او گره می‌زنند. و البته گفتن ندارد که همه این کلی که می‌گویند وضعیتی به لحاظ انسانی دردناک و به لحاظ اخلاقی سیاه دارند. حال چه طور نکومردی بوده‌است که حاصل همه سجایای نیکش این شده‌است؟ باز هم مطرح نیست. اگر او واقعاً این قدر مهم بوده‌است، بهتر که دیگر نباشد تا همه این کل بدون قیم و پدرخوانده راهش را در پیش گیرد. فقدان چنین نیرویی برای همه این نیروها آغازی دیگر است تا خود را بازیابند. البته شخصاً اعتقادی به این بزرگنمایی‌ها ندارم. جایی ندیده‌ام شاهدی از رشادت او در جنگ هشت‌ساله گفته شده‌باشد و جز حضوری خاکستری و یا عکس‌های نمایشی در ویرانه‌های سوریه و با دیکتاتوری که هنوز بر آن ویرانه حاکمیتی نیم‌بند دارد، چیزی نیست که نشان دهد او در همان سپاه پاسداران هم در برابر سپاه داعش دست بالا را داشته‌است.

۴پس از اتفاقات دو ماه گذشته، از اعتراضات سراسری تا مرگ قاسم سلیمانی، به گمانم در نگرش میهن‌دوستی و ملی‌گرایی بسیاری از کسانی که داعیه‌اش را دارند باید بازنگری و آن را واکاوی کرد. فارغ از بار ارزشی مثبت یا منفی میهن‌دوستی و ملی‌گرایی، وقتی ما از آن‌ها حرف می‌زنیم، تعبیرمان چیست و معنای آن‌ها چیست؟ نخست این که میهن چیست و مرزهایش کجاست؟ آیا میهن صرفاً در جغرافیای آن خلاصه می‌شود و مرزهای جغرافیایی همه مفهوم آن را شکل می‌دهد؟ در این میان حقوق انسان‌های محصور در این جغرافیا در کجای محاسبات قرار دارد؟ این که کسانی در برابر اعتراض‌های سراسری و کشتار بی‌رحمانه انسان‌های بی‌گناه محصور در مرزهای ایران سکوت می‌کنند و چشم بر درد انسان‌ها می‌بندند و حتی گاه به طعن و تمسخر این رنج می‌کوشند و در برابر مرگ سلیمانی رگ میهن‌دوستی‌شان از این رو که او ایرانی و متعلق به ایران و نگهبان مرزها بوده‌است ورم می‌کند، چه طور معنای میهن‌دوستی می‌گیرد؟ گو این‌که آن‌ها در مفهومی انتزاعی از وطن گرفتارند و تنها سطح آن را که همان مرزهاست می‌بینند. اما آیا نگهبان مرزها، سرداران دلیر و شجاعی‌اند که به تیر غیب گرفتار می‌آیند؟ گواهی تاریخ خلاف آن را می‌گوید. ماکیاولی در کتاب درخشان گفتارها با بررسی تاریخ باستان، نگه‌دارنده مرزهای میهن را مردمانی خرسند که دلیرانه از ارزش‌هاشان دفاع می‌کنند می‌داند و نه سردارانی که عمر شهامت و دلیری‌شان هم کوتاه است و البته اندک‌شمارند و در اقلیت. حال چه طور می‌شود برای سرداری سوگوار بود که سرنوشت مردمانش را به خودش و مرام و مسلکش گره‌ زده‌است و نام ملی‌گرایی و میهن‌دوستی و نه اصلاً خرد سیاسی به آن داد؛ آن هم وقتی خود آن سردار می‌گوید ملی‌گرایی بی‌خود و بی‌معناست و خود را سرباز شیعه می‌داند؟ شگفت است.

۵به گمانم پوپر است که می‌گوید از مرزهایی که کالا عبور نکند به ناگزیر اسلحه می‌گذرد. به نظر بدیهی می‌آید، اما گویا این روزها منطق بسیاری کور است. آن چه در منطقه ما جریان داد به ناگزیر نتیجه کنش خود ماست، حتی اگر بر ما تحمیل شده‌باشد. حتی اگر تمام سیاست آمریکا را دشمنانه تلقی کنیم و همه را خلاف اخلاق بدانیم، باز امر پیش‌بینی‌ناپذیری نبوده‌است و بی‌کفایتی و بی‌تدبیری و البته زیاده‌خواهی حاکمان ایران این نتایج را به بار آورده‌است. اگر اعتراضی باشد طبعاً باید به این‌ها باشد. چیزی که امنیت مردمان ایران را تأمین می‌کند مرزهای باز اقتصادی است که منافعی برای انسان‌ها داشته‌باشد و این منافع آن‌ها را وامی‌دارد برای داشته‌هاشان فعالانه تلاش کنند و نه این که ژاندارم‌هایی را پشتیبانی کنیم که همه را در قفس فقر و مسکنت محصور کنند.

۶این که کسی به زبان فارسی از سان‌فرانسیسکو علیه جنگ بنویسد و اما تا پیش از آن به عنوان فعال سیاسی و اجتماعی هیچ واکنشی به اتفاقات ایران نشان ندهد، با هیچ معیاری توجیه ندارد. برای آن‌ها وطن تنها نامی است و جغرافیایی که مانند زینتی برمی‌گزینند و به جایش هم از شعور و حق ایرانی‌ها برای رقم زدن سرنوشت‌شان می‌گویند و اما در برابر سرکوب همین آزادی‌خواهی سکوتی مرگ‌بار پیشه می‌کنند.

۷ماکیاولی در گفتارهایش چیزی را خطرناک‌تر از سرداران نام‌آور برای حاکمان نمی‌داند. آن‌ها یا باید خود کناره‌گیری کنند و یا این که با رسوایی نابود شوند. به گمانم از این رو بخت یار سردار درگذشته بوده‌است که بی‌رسوایی درگذشته‌است.

۸گفت‌وگوی دختر سردار درگذشته با روحانی و پس از آن گفت‌وگو با یک شبکه عربی خطرناک و البته شرم‌آور است. او مصرانه از روحانی می‌پرسد چه کسی انتقام خون پدرم را می‌گیرد و بعد در آن مصاحبه می‌گوید عمویم حسن نصر‌الله انتقام پدرم را می‌گیرد. حتی با هماهنگی بالادستی هم یک چیز روشن است، شما سوگواران حتی در این سوگواری هم به حساب نمی‌آیید.

۹اگر جمهوری اسلامی در ادعایش برای عدم امکان مذاکره به صرف قابل اعتماد نبودن طرف مقابل صادق باشد و عقلانیتی در نظام جمهوری اسلامی مانده‌باشد، اکنون بهترین زمان برای مذاکره و امتیازگیری از آمریکاست. ترامپ یا اکنون با آن‌ها مذاکره می‌کند و یا هرگز. اما اگر مذاکره‌ای صورت گیرد و توافقی، او نمی‌تواند زیرش بزند و بر فرض کنار رفتن ترامپ هم دموکرات‌ها زیر آن نمی‌زنند. پس یا اکنون یا هرگز. اما این مذاکره عایدی چندانی برای مردم ایران نخواهد داشت.

زندگی در پیش رو

منتشرشده: دسامبر 29, 2019 در Uncategorized

و ما هنوز برای زندگی خوبی که برای خود می‌خواهیم، می‌کوشیم. دوریم و تا می‌بینیم دریایی است که کرانی بر آن متصور نیست. اما گزیر و گریزی نیست از راهی که باید رفت و می‌رویم، چنان که تا به امروز رفته‌ایم. باشد که در پس روز و شب پارو زدن‌ها به ساحل آرامشی برسیم. ما شایسته لختی آسودنیم. این تنها چیزی است که به آن ایمان دارم و دیگر این دست‌های سیمانی و قلبی که هر روز سنگ‌تر می‌شود تا به پیش برد و فرو نریزد. بله در پس آن روز روشنی هم خواهدبود.

حتی اگر کسی ما را باور نداشته‌باشد، باز هم ما این بی‌کران را می‌رویم تا انتها. سفری به انتهای شب.

حرف دیگری نیست. نوشتم که یادم بماند روزهای سختی گذشته‌است و روزهای سخت دیگری هم در پیش است و ما به پیش می‌رویم. نه برای فتح پایتخت قرن که برای رسیدن به زندگی خوبی که برای خود می‌خواهیم.