بایگانیِ آوریل, 2014

در مورد نوشتن

منتشرشده: آوریل 28, 2014 در Uncategorized

در پی بحث‌هایی در مورد نوشتن:

جیمز جویس در پرتره‌اش، چند باری وضعیت و حالت استیون ددالوس جوان را در حین آفرینش هنری وصف می‌کند. اگر درست به یادم مانده‌باشد، یکی از آن‌ها وقتی است که استیون در بستر خواب است و حالی ماورایی یا روحانی به این مسیحی نوجوان دست می‌دهد و او کاغذ و قلم می‌جوید که ثبت‌اش کند و سر آخر پشت تکه‌ای از کارتنی شعری را می‌نویسد و این شعر شاهکار است. و جویس می‌گوید در لحظه آفرینش هنری یا همان زمانی که از آن به الهام گرفتن یاد کرده‌اند، هنرمند چنان در خود فشرده و از درون جوشان می‌شود که زغالی افروخته را ماند. اینجا مسئله فقط این است که کاری کنیم این زغال گر بگیرد و بدی کار وقتی است که این زغال فراغتی نیابد که خود را بروز دهد و کم‌کم در خود بسوزد. گاهی پیش می‌آید که مدت‌ها با فکر و حالی کلنجار می‌روی که حتی خودت هم نمی‌دانی چیست و بدی کار این است که نسیم نمی‌وزد که مفری یابی و آن‌چه هست عرضه کنی. این بدترین حال آدمی است. بدترین حالی است که لااقل من تجربه کرده‌ام.

اما آیا خود این حال، شایسته تقدیر نیست؟ حتی اگر قلمی نشود و ثبت نگردد؟ هست و خوب هم هست. اگر تنها یک چیز باشد که در مقابل احساس ابزورد زندگی، دلیلی برای زیستن فراهم آورد و معنای زندگی باشد، لابد همین احساس الهام در لحظه آفرینش است. اما در این میان صرف بودن این حس خوش نیست؛ که اگر خوش هست، سوزندگی هم دارد. این است که باید نوشت. می‌نویسیم که ثبت شود که اگر ثبت نشود، سوزش آن می‌ماند و باید احساسات مازوخیستی داشته‌باشی که از این حال خشنود باشی و همه می‌دانند که زغالی که یک بار نم کشید و خاموش شد، دیگر با نفت و بنزین هم روشن نمی‌شود. پس باید مراقب بود و قدردان. باید نوشت، اما آیا این مفر همیشه دست می‌دهد؟ پس همت لازمه کار است، نه برای خدمت به خلق که برای سلامت روان خود. باید در ذهن همه چیز را ثبت کنیم و بعد که روی کاغذ آمد، جلو گر گرفتن شعله‌ها را نگیریم. گیرم که هر بادی به سویی کشاندشان، تا از محدوده امن و خارج نشده‌است، بگذار رها باشد. قاب خود و قاب خود و نه آن قابی که از قبل معلوم می‌کنیم، که اساساً قابی در کار نیست. وقتی که گر گرفت، آن‌گاه است که در بازنویسی‌ها کار سخت ما برای کنترل این شعله‌ها شروع می‌شود. آن‌گاه است که باید در کار تنظیم باشیم و هر چیز را سر جایش بنشانیم و منطق را در کار آوریم تا پیوستگی داشته‌باشیم، تا نثر را یک‌دست کنیم. اینجا مسئله انتخاب نیست، مسئله مهندسی هم نیست. اینها همه باید ارگانیک و درونی در کنار هم آیند و اثر را خلق کنند. چیزی از بیرون، از جنس تکنیک و اصول و قالب نیست که بر کار سنگینی کند، این‌ها همه از من درونی آدمی می‌آید و در کنار هم می‌نشیند و اثر را خلق می‌کند.

مهم فقط این است که از ورای روزمرگی یک‌رنگ یا بی‌رنگ زندگی، سر برآریم و رنگ‌ها را از هم تمیز دهیم که مرگ رنگ‌ها همان مرگ زندگی است. تنها روح زنگ‌خورده و ساییده است، که دیگر در رنگ‌ها تفاوتی نمی‌بیند و حسی برنمی‌انگیزد. این همان حالی است که شعور آدمی، او را به جایی می‌رساند که فقط از زخم بال‌هایش آگاه است و دیگر شوقی برای پرواز نیست.

مزاحم تلفنی

منتشرشده: آوریل 9, 2014 در Uncategorized

معمول این است که وقتی با اوقات تلخی و به زور می‌خوابی، صبح بعد از کلی غلت زدن و بالا پایین کردن، لاجرم  یا باید از سر نو خود را به همان حال نکبت شب واگذارب و یا چیزی را به حساب نیاوری و سر خود گیری. حد میانه ندارد. به محض اینکه ذهنت را مشغول اندوه شب کنی، با همه وجود به ورطه کشیده می‌شوی و حالا تا کی از این هپروت اندوه درآیی خدا می‌داند.
صبح امروز، چنین وضعی داشتم. کتابی به دست گرفتم و در فکر خواب‌های عجیب شبانه بودم که از یک شماره ناآشنا اس‌ام‌اسی گرفتم که :« nothing to display» به چیزی نگرفتم که همان شماره زنگ زد:« شما به من زنگ زدید.» گفتم:« نه، لابد اشتباه شده، شما؟»

– نه درسته آقا. مطمئنم. اس‌ام‌اس دادین و زنگ زدین. missed call افتاده.

– حتماً اشتباه شده خانم. می‌شه متن اس‌ام‌اس رو بگید؟

– متن جا افتاده.

– اوکی. پس مسئله‌ای نیست.

– نه. خواستم ببینم چرا زنگ زدین.

– من تماس نگرفتم. با این حال اگه از طرف من بوده عذر می‌خوام.

تلفن را قطع کرد و باز نشستم به خواندن که باز از همان شماره اس‌ام‌اس آمد:« شما قول مردونه داده‌بودید که این شماره رو به کسی ندید- نه تنها شماره رو دادید، بلکه متن اس‌ام‌اس‌هایی که به‌ات داده‌بودم هم به‌اش گفتین.» این دیگر شوخی‌بردار نبود. جواب دادم:« حتماً اشتباه شده.» اما ول‌کن ماجرا نبود. درآمد که:« شماره‌تون از پارسال عید تو گوشی‌ام مونده- گفتی اس‌ام‌اس‌ها رو با خانوم‌ام می‌خوونم. می‌خوای شماره‌تو به پسرم بدم، یادته؟» این دیگر خیلی متوهمانه بود. گفتم:« خانم قطعاً اشتباه می‌کنید.»

– نه مطمئنم. چون شماره‌تو سیو کرده‌بودم. گفتم بامرامی این شماره رو به کسی نده، اما تو دادی.

– به چه اسمی؟

– به اسم سیو نکردم، اس‌ام‌اس‌تو یه ساله تو گوشی دارم.

به هر حال از سال پیش لااقل دو بار گوشی‌ عوض کرده‌‌ام و الآن شماره‌ خیلی‌ها را ندارم. اما این ماجرا. نه، امکان نداشت. ولی فانتزی جالبی بود. از همان نوع چت‌های سرکاری قدیمی. جواب دادم:« و متن اس‌ام‌اس چی بود؟» دوباره زنگ زد:« مطمئنم خودت بودی. اس‌ام‌اس تبریک عید فرستادی و بعد دو هفته قبل از عید دوباره اس‌ام‌اس دادی و قول دادی که شماره‌مو به کسی ندی و از اس‌ام‌اس‌هات بر می‌اومد که بامرامی. اما دادی.»

– چه‌طور از اس‌ام‌اس‌ها مرام طرف رو می‌فهمین؟

– معلوم بود.

– آهان، بامزه است اما واقعاً اشتباه گرفتین. من زن و بچه ندارم.

– خب همین دیگه. دروغ گفتین. پرسیدین من کجام و من ساده هم گفتم شهریار که شما گفتین حیف که ابهر هستین و نزدیک نیستین.

– آهان، شهریار رو می‌دونم کجاست، اما ابهر دقیقاً کجا می‌شه؟

– می‌خوام بدونم شماره منو واسه چی به همه دادین؟

– من اصلاً شما رو نمی‌شناسم.

– شاید نشناسین، اما پارسال برای من تبریک عید فرستادین. شما خط‌تون رو به کسی دادین؟

– تا حالا نه. همیشه دست خودم بوده. تقریباً چهار ساله.

– پس خودتون بودین و حالا می‌زنین‌ زیرش.

– هاها! زیر چی می‌زنم؟

– می‌خوام بدونم شماره منو واسه چی به‌اش دادین؟

-جان؟ اشتباه می‌کنین خانم. اما حالا چه اهمیتی داره؟

– برای شما مهم نیست. برای من مهمه.

کم کم داشت صداش بالا می‌رفت و این قضیه را جدی‌تر می‌کرد. از بخت من بود لابد که تلفن‌اش قطع شد، اما هنوز چیزی نگذشته‌بود که اس‌ام‌اس‌ها از سر گرفته‌شد:« باشه، خواستم یادآوری کنم که قرار بود شماره به کسی ندی، ولی دادی. بای. در ضمن می‌تونی به‌اش بگی که دوباره به‌ات اس‌ام‌اس دادم.»

– اشتباه شده خانم. من به شما اس‌ام‌اسی ندادم.

– به خدا مطمئنم.

– گاهی این اشتباه‌ها پیش میاد. اما بهتره خیلی مطمئن نباشین.

بعد چهار بار به فواصل زمانی زنگ زد که جواب ندادم. سر آخر اس‌ام‌‌اس داد که:« ببین آقای محترم خودت خوب می‌دونی چی‌ می‌گم. اشتباه نمی‌کنم، چون شماره‌ات با اون اس‌ام‌اس تو گوشی‌‌امه. ولی دیگه نکن این کارو. شماره به کسی نده. پخش نکن.»

حالا دو ساعتی می‌شود که از اس‌ام‌اس آخرش می‌گذرد و از اول که ماجرا را مرور می‌کنم، خیلی هم جالب نیست. گیرم که جدی نباشد، اما حال آدم که خراب باشد همه چیز برایش فانتزی به نظر می‌آید.

پ.ن: متأسفانه گویا نوشته قبلی این وبلاگ دوستانی را آزرده‌است که هی فلانی ما آن طور هم که فکر می‌کنی نیستیم. بر عکس همه‌‌اش خودتی. گیرم که این طور باشد. این که دیگر گفتن ندارد. ماجرا ساده‌تر از این حرف‌هاست. قضیه نه مخاطب خاص دارد و نه منظوری به کسی یا گروهی دارد. ماجرا از امری طبیعی در روابط انسانی حکایت می‌کند که گیرم غلط باشد، مایه دلخوری ندارد.
سابق بر این می‌گفتم که اگر به خودتان گرفته‌اید، لابد مصداقی یافته‌اید، ولی حالا در اکثر موارد غلط کرده‌اید.
مسئله دیگر این است که هر وقت نوشته‌ات به قول خودشان سیاه و تاریک است و گویی غمناک و جان‌سوز، شروع به ملامت‌ات می‌کنند و در هر حرف و کلام هزار جور بازخواست که چرا؟ واقعاً چرا؟ بالام جان، غم‌انگیز است؟ درست، اما غم‌انگیزتر این است که نگذارید این‌ها را بنویسیم.

منتشرشده: آوریل 7, 2014 در Uncategorized

در افسردگی و خمودگی این روزهایم، به عادت هر روزی نشسته‌بودم به گوش کردن موزیک و نهایت امر باز به پینک‌فلوید رسیدم و این آهنگ که انگار وصف حال این روزهای من است.

Do you remember me?

How we used to be?

Do you think we should be closer?

Pink Floyd, Final Cut, Your possible past.

حکایت روابط انسانی، حکایت غریبی است. معمولاً آنچه ما را وا می‌دارد همدیگر را ببینیم، بازسازی خاطرات خوش گذشته است که حالا خوش بودن‌اش هم محل سؤال است و اغلب زاده ذهن ما. هم‌دیگر را می‌بینیم و خیلی هم که بخواهیم طبیعی باشیم حداقل سعی می‌کنیم برقی در چشم‌هایمان معلوم شود که بله آقا یا خانم فلانی شما خیلی من را مسرور کردی و بعد تا می‌توانیم از پس چه خبر و چه می‌کنی‌های همیشگی، درمی‌آییم که:» هی فلانی؛ یادت هست که…» و جواب همیشگی «آهان، آره! یادش بخیر» و از حق اگر نگذریم، شاید اشکی هم به چشم‌مان بیاید؛ حالا شاد و غمگین‌اش توفیری نمی‌کند. اما چیزی که هست این است که ما هر روز از هم دورتر و دورتر می‌شویم و این را راه گریزی نیست. چیز مشترکی نمانده‌است و خاطرات لعاب‌زده گذشته هم فقط برای یک بار و دو بارش خوش است. بیش از آن‌اش حقاً مایه رودل و هزار مرض دیگر می‌شود که والله اعلم. باری، عاقلانه آن است که هر کس طرف خود بربندد و سی خود رود، اما باز آدمیزاد است و هزار خیال‌پردازی. راست انگار که در خلوت خودش که می‌نشیند جز این‌اش کاری نیست که گوشه‌ای از ذهنش را بگیرد و برای خودش ساختمان‌ها رویش بنا کند و گاه پرچمی هم بر فرازش می‌افشاند که بله! این عصر خوش ما بود و چنین و چنان. اما همه این خوشی‌ها به دم و نفس همان دوست در هم فرو ریزد و بعد به پشت سر که نگاه می‌کنی همه چیز در هم ریخته است و اگر نوری هم پیداست کورسوهایی است که از زیر آوار به چشم می‌آیند و از فرط تندی تا پس سرت فرو می‌روند. حالا دیگر کار هر کسی نیست که از زیر این آوار بکوشد و خاطرات خوب را غنیمت جدا کند و گیرم که چیزی هم به کف آرد، بعید است که همان باشد که می‌خواهد.
باری، ای کاش می‌شد که حداقل گاهی ذهن آدمیزاد هم پاک شود؛ نه صرفاً از خاطرات تلخ که از تمناهای تلخ برای خاطرات و یا توهم‌های خوش و اما انگاری که جز بنگ و افیون راهی بر آن نیست. همین دیگر. کار آدمی همین است و به هر حال زندگی می‌گوید اما باید زیست.

2- حرف زیاد است و حوصله کم. امیدوارم زین پس بیشتر در این‌جا و جاهای دیگر بتوانم بنویسم.