در پی بحثهایی در مورد نوشتن:
جیمز جویس در پرترهاش، چند باری وضعیت و حالت استیون ددالوس جوان را در حین آفرینش هنری وصف میکند. اگر درست به یادم ماندهباشد، یکی از آنها وقتی است که استیون در بستر خواب است و حالی ماورایی یا روحانی به این مسیحی نوجوان دست میدهد و او کاغذ و قلم میجوید که ثبتاش کند و سر آخر پشت تکهای از کارتنی شعری را مینویسد و این شعر شاهکار است. و جویس میگوید در لحظه آفرینش هنری یا همان زمانی که از آن به الهام گرفتن یاد کردهاند، هنرمند چنان در خود فشرده و از درون جوشان میشود که زغالی افروخته را ماند. اینجا مسئله فقط این است که کاری کنیم این زغال گر بگیرد و بدی کار وقتی است که این زغال فراغتی نیابد که خود را بروز دهد و کمکم در خود بسوزد. گاهی پیش میآید که مدتها با فکر و حالی کلنجار میروی که حتی خودت هم نمیدانی چیست و بدی کار این است که نسیم نمیوزد که مفری یابی و آنچه هست عرضه کنی. این بدترین حال آدمی است. بدترین حالی است که لااقل من تجربه کردهام.
اما آیا خود این حال، شایسته تقدیر نیست؟ حتی اگر قلمی نشود و ثبت نگردد؟ هست و خوب هم هست. اگر تنها یک چیز باشد که در مقابل احساس ابزورد زندگی، دلیلی برای زیستن فراهم آورد و معنای زندگی باشد، لابد همین احساس الهام در لحظه آفرینش است. اما در این میان صرف بودن این حس خوش نیست؛ که اگر خوش هست، سوزندگی هم دارد. این است که باید نوشت. مینویسیم که ثبت شود که اگر ثبت نشود، سوزش آن میماند و باید احساسات مازوخیستی داشتهباشی که از این حال خشنود باشی و همه میدانند که زغالی که یک بار نم کشید و خاموش شد، دیگر با نفت و بنزین هم روشن نمیشود. پس باید مراقب بود و قدردان. باید نوشت، اما آیا این مفر همیشه دست میدهد؟ پس همت لازمه کار است، نه برای خدمت به خلق که برای سلامت روان خود. باید در ذهن همه چیز را ثبت کنیم و بعد که روی کاغذ آمد، جلو گر گرفتن شعلهها را نگیریم. گیرم که هر بادی به سویی کشاندشان، تا از محدوده امن و خارج نشدهاست، بگذار رها باشد. قاب خود و قاب خود و نه آن قابی که از قبل معلوم میکنیم، که اساساً قابی در کار نیست. وقتی که گر گرفت، آنگاه است که در بازنویسیها کار سخت ما برای کنترل این شعلهها شروع میشود. آنگاه است که باید در کار تنظیم باشیم و هر چیز را سر جایش بنشانیم و منطق را در کار آوریم تا پیوستگی داشتهباشیم، تا نثر را یکدست کنیم. اینجا مسئله انتخاب نیست، مسئله مهندسی هم نیست. اینها همه باید ارگانیک و درونی در کنار هم آیند و اثر را خلق کنند. چیزی از بیرون، از جنس تکنیک و اصول و قالب نیست که بر کار سنگینی کند، اینها همه از من درونی آدمی میآید و در کنار هم مینشیند و اثر را خلق میکند.
مهم فقط این است که از ورای روزمرگی یکرنگ یا بیرنگ زندگی، سر برآریم و رنگها را از هم تمیز دهیم که مرگ رنگها همان مرگ زندگی است. تنها روح زنگخورده و ساییده است، که دیگر در رنگها تفاوتی نمیبیند و حسی برنمیانگیزد. این همان حالی است که شعور آدمی، او را به جایی میرساند که فقط از زخم بالهایش آگاه است و دیگر شوقی برای پرواز نیست.