۱- معمولاً این طور است که رویای آزادی برای کسانی که صرفاً دلمشغول آزادی هستند، وقتی مانع برداشته میشود، چندان معنا و حلاوت سابق را ندارد. در این حد که گاهی حتی حوصله شادی کردن هم نیست. گیرم که شادی هم در کار باشد، مسلماً اوضاع رو به راه نمیشود.
واقعیت امر این است که خیلی از حالات روحی و جسمی آدمیزاد حالت ماند دارد و زمان میبرد که تغییر کند. این است که آزادی چندان تحول ماندگاری به وجود نمیآورد و نیاز به تحول دیگری هست که آدمی را از جا بکند و او را از آنچه است به آنچه میخواهد بدل کند. این تحول شگرف هم هر چه است در عصرهای گرم و آفتابی حاصل نمیشود. شاید در بارانهای تند و پیادهرویهای طولانی بتوان اثری از آن یافت، اما بعد از ظهرهای آفتابی، نه! بعد از ظهرهای آفتابی با عرقی که از زیرلباس تمام تن آدم را به خارش انداخته، با آن بوی ماندگی. آدم زیر آفتاب به مرز جنون میرسد، اما تحولی جز پوسیدگی در راه نیست. آدم به معنای واقعی کلمه حس میکند که دارد در خودش میپوسد. به زور میخواهد گوشه دنجی روی تختش پیدا کند و روی کتابی که ساعتهاست به دست گرفته تمرکز کند، اما آفتاب به درون اتاق میتابد، آدم را کلافه میکند. این است که خواهینخواهی سر از فیسبوک و بازیهای مسخره ویندوزی درمیآوری. خوششانس اگر باشی و کسی گیرت نیاندازد، میتوانی اوقات خوش احمقانهای را در فیسبوک سر کنی و یا از بازیهای احمقانه ویندوز، حداقل لذتی ببری. از بازی که البته نه! بیشتر از موزیک پسزمینه. به واقع همه چیز به انتخاب موزیک بستگی دارد. باری این هم حکایت فیسبوکبازیهای ماست. به نظرم فیسبوک راهی است برای فرار از افسردگی پنهان ما.
۲- از وقتی فهمیدهام مخاطب چندانی ندارم، علیرغم اینکه حس میکنم در خلأ مینویسم، اما با این حال حس خوبی دارم. وقتی آدم مخاطب زیاد داشتهباشد، لابد احساس مسئولیت بیشتری هم میکند و بدتر از آن بنا به عادت فرهنگیمان باید خودش را پاسخگوی عالم و آدم بداند و این خیلی بد است. کلاً حضور در فضای عمومی مجازی، همیشه همچین حسی به من میدهد. من به شخصه آدم جمع نیستم و اگر به خاطر فرار از افسردگی نبود، کلاً هیچ وقت وارد خیلی از جمعها نمیشدم و زندگی بهتری میداشتم. شاید هم اصلاً مسیر زندگیام تغییر میکرد و برای خودم کسی میشدم. اما خب، کار دنیا این بودهاست که این طور شود و حالا که شدهاست، بد هم نیست.
باری، الآن که مینویسم و واقعاً از زور کلافگی و بیهودگی نزدیک است مغزم منفجر شود، خیلی دوست دارم بدانم مخاطبم چه حسی بهاش دست دادهاست. کلاً خیلی وقتها دوست داشتهام حس مخاطب پنهانم را بدانم. کسی که نه از روی تعارف و یا به واسطه دوستیمان و شناختاش از من که صرفاً به خاطر مغز نوشته، به نظرش آمدهاست که چیزی هم بگوید. کلاً داشتن چنین مخاطبی موهبتی است که اگر کسی داشتهباشد، در این حوزه برای خودش ارمغانی داشتهاست.
۳- این روزها، احوالات عامه مردم برایم سخت دلمشغولکننده است. هر چه میگذرد بیشتر حس میکنم نسل آدمهایی که خیلی کلاهبردار نیستند، دارد منقرض میشود. روی واژه خیلی تأکید دارم. چون آدمیزاد اگر اصلاً کلاهبردار نباشد که اصلاً آدم نیست، به تعبیر عامه خر است. اما این روزها همه گویی برای خود بچهزرنگاند. چنان که اگر رهاشان کنی، ممکن است درسته قورتات دهند. بدی قضیه این است که این زرنگبازی کمکم به حلقههای نزدیک آدم میرسد و آن هم سر کوچکترین مسایل. هر چقدر هم که میگذرد و روزگار فشار میآورد، این زرنگبازی نمود بیشتری پیدا میکند و همه در کار روبهصفتی میشوند. حالی که ما دسته ابلهان هنوز گیج و گول ماندهایم و خبرمان نیست که در اطرافمان چه خبر است. این است که ترس برم داشتهاست، همین روزها دخلم بیاید یا این که یک روز صبح از نگاه کردن به چهره خودم در آینه کهیر بزنم.
۴- من بالاخره توانستم فیلم «پدر خوانده ۲» را ببینم. آنقدر که از خواندن یک رمان عالی لذت میبردم، از این لذت نبردم. اصلاً لذت ادبیات از جنسی دیگر است. ولی به هر حال فضای فیلم آدم را میگرفت. خصوصاً بازی آلپاچینو. حس جالبی به آدم میداد.
۵- من هنوز هم در بیدار شدن صبح مشکل دارم و همین طور در سر حال ماندن. کلاً پروژه ورزش کردن جواب نداد که نداد. اصلاً حوصلهاش نیست. این روزها واقعاً فکر میکنم مشکل فیزیکی یا روانی جدیای دارم که انقدر بیرمق و بیحوصلهام. بدی کار این است که ذهنم هم آشفته است و این همه مزید بر علت شدهاست که نتوانم این روزها کاری انجام دهم و حالا کمکم خرابی دارد از حد میگذرد و این واقعاً نگرانکننده است.
۶- گاهی تق خیلی چیزها، بسیار قبلتر از آن که فکر کنی درمیآید و این واقعاً دردآور است، خاصه آنکه تو عاملیتی در آن نداشتهباشی و اصلاٌ بعد از اتفاق خبر شوی. اما با این همه باید هر چه هست را هضم کرد و در نهایت کار را به آن جا رساند که اختیار همه چیز به دست خودت باشد.
بایگانیِ فوریه, 2013
1-به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد
هر چه میگذرد بیشتر حس میکنم که برای خیلی از کارها دارم پیر میشوم. بدی قضیه این است که گویی راه دیگری هم نیست. از آن جمله کارها نوشتن است. نوشتن در اتاقی سیمانی و پشت یک میز چوبی با یک فلاسک چای و قهوهجوش و یک پاکت سیگار و زیر سیگاری، رویایی است که حالا دیگر واقعاً دارد دور و دورتر میشود. چیز زیادی نیست. صبح از خواب بیدار میشوی، آبی به دست و رویت میزنی و ده دقیقه نرمش میکنی، بعد از پنجره نگاهی به بیرون میاندازی. یک روز آفتابی است. بهترین وقت برای کار. زیر کتری را روشن میکنی و صبحانه مختصرت را میخوری. چهار تا پرتغال برمیداری و به اتاق کارت میروی و ادامه داستانات را از سر میگیری. معقول هم نگاه کنیم از زیر پتو نمیشود نوشت. خیلی خودت را جدی بگیری، حکایت آن داستان سنگر و قمقمههای خالی از بهرام صادقی میشوی. عملاً هپروتی میشوی.
اما برای ما مسئله اول همان پای میز کار رفتن است. همان ترس از کاغذ سفید است و بدتر از آن ذهنی که به همه چیزی فکر میکند به جز اثری که میخواهد خلق کند. منطقی هم نگاه کنیم باید همین باشد. هزار هم که برای خودت خری باشی، این کارها برای فاطی تنبان نمیشود. بگذریم، خلاصه رویای ما از این جنس است که محقق نمیشود.
2- بعد از رهایی از آن محنتکده، حس بد معلق بودن دارم. در روزهای گذشته مجبور شدم چند باری به دانشگاه بروم. هر چه چشم میگرداندم حتی یک نفر آشنا ندیدم. منی که هیچ وقت به دنبال کسی در دانشگاه نبودم و بیشتر میخواستم از همه پنهان باشم، این بار واقعاً به دنبال یک آشنا بودم که دیگر نبود. تا مغز استخوانم حس معلق بودن بهم دست داد. حس بدی است.
3- از امکاناتی که این وردپرس دارد، یکی هم آمار وبلاگ است. در این مدتی که وبلاگم رو از نو بنا کردم، تنها 8 نفر از آن بازدید کردن. در حالی که بیشتر از 20 نفر در فیسبوک آن را لایک کردهاند. یعنی واقعاً خیلی شرمآور است لایک کردن مطلبی که نخواندهای. اصلاً خجالتآور است. دیگر ریاکاری هم حدی دارد.
4- کارهای زیادی روی دستم ماندهاست که دل و دماغ آن را ندارم که حتی به سراغشان روم. کاش کمی لااقل کمی سر حالتر بودم. به هر چه فکر میکنم انگاری که در و دیوار بههمریختهشان بر سرم میشکند.
5-
روزها
سروده مهرداد بزرگ
لذتهای دیریاب و گذرا
لذتهای انسانی،
زیاده انسانی
همگی فرو نشسته
و اینک دردی جانکاه
تا مغز استخوانات را میسوزد
با سر ورمکرده
به زیر آفتابی داغ که
آسفالت را غلفتی بلند میکند؛
در خود مچاله شدهای
و پا به پا توان حرکتات نیست
انبوه تیرههای انسانی
خیره
خیره
خیره
چشم در چشمات میدوزند
و در لمحهای
همه خفایای وجودت را
بر سرت کوبند
«در خلسه»
آسمان گرفته
ابری تیره بر فراز آن.
بوتهزار انبوه رویاهت
در جایی دور،
در دوردست جنگل میسوزد
و دودش نرمنرمک،
درازنای افقات را تنگ
در خود فروگیرد
هوهوی مرغی کور
شیهه اسبی رنجور
نگاه زنی فاحشه
و هیاهوی شهری
هزار فرسنگ دور،
خبر از حادثهای شوم میدهد
«در بیداری»
در سرت بازار مسگرهاست
خورشید در پس ذهنات به چله نشیند
و شب،
با مشتان آهنین بر در میکوبد.
خرداد 89- بازنگری نهایی بهمن 91