روزی که رهبر نطق کرد

منتشرشده: ژانویه 16, 2020 در Uncategorized

ده سال پیش که خامنه‌ای آن خطبه خون‌چکان را در نماز جمعه خواند، ما بامدادخبر را داشتیم و عملاً کارهاش با من بود. چند روز بعد انتخابات اما آن قدر وضعیت اینترنت خراب شده‌بود که فقط سعید قاسمی‌نژاد و عسل اخوان از خارج ایران می‌توانستند سایت را به‌روز کنند. سعید قاسمی‌نژاد آن روز تیتر اول بامدادخبر را گذاشته‌بود «رهبر نطق کرد» با عکسی از رهبر در لباس سپاهی. من با خانواده‌ام رفته‌بودم دشت و دمنی جایی، درست یادم نیست. ظهر که رسیدم خانه و کامپیوتر را روشن کردم دیدم در یاهومسنجر پیام گذاشته، سایت را چک کن و زیاد در خانه نمان. سایت را به زور بالا آوردم. یادم نیست فیلتر شده‌بودیم یا فقط سرعت اینترنت پایین بود. به هر حال طول کشید. اول که دیدم خنده‌ام گرفت و بعد در دلم گفتم دهنت سرویس پسر و اما حوصله‌ام نکشید در به دری بکشم. در خانه ماندم و فقط پیام دادم آقا به فنا می‌دی ما رو چه کاریه و بعد وسط حرف‌هام از قول دوستی گفتم حرفش است که کروبی فردا ساعت چهار می‌رود میدان ولیعصر. فردا صبحش دیدم سایت با این عنوان بالا آمده‌است «همه با هم به دعوت کروبی ساعت چهار در میدان ولیعصر» یا چیزی با این محتوا و عکسی هم از ماهی سیاه کوچولو. این دیگر شوخی‌بردار نبود. متن خبر آن قدر محکم و مطمئن بود که چند ساعتی به نقل از بامدادخبر تیتر اول گویا بود و جای شکی هم نبود. سایتی که از داخل ایران تیتر تندی را با خبری مهم جایگزین می‌کند و شناسنامه هم دارد، چرا که نه؟

اما من در به در شدم. شاید یک هفته. همان صبح احتمالاً از اطلاعات سپاه زنگ زدند. وزارت نبود. آن تیم وزارت که بعداً بازجوهایم شدند، خودشان را معرفی می‌کردند «علوی هستم از دوستان آقا مهرداد…» مادرم برداشته‌بود. فقط تهدید کرده‌بودند. احتمالاً نیرو برای بازداشت ما فعالان درجه دو نداشتند. از خانه زدم بیرون و در پارک‌های اطراف سرگردان بودم تا عصر و بعد رفتم خانه عمه‌ام و ساعت یازده زدم بیرون که کسی را پیدا کنم با ماشین از تهران ببردم بیرون. همان روزی بود که تهران قیامت بود و فیلم کشته‌ شدن ندا آقا سلطان می‌چرخید. در راه تلفنم را روشن کردم. مادرم زنگ زد و گفت دوباره تهدید کرده‌اند و گفته‌اند با ضدانقلاب در ارتباط است و الخ. گفتم اوکی و قطع کردم. با اتفاقاتی که افتاده‌بود، احساس کردم از سرم گذشته‌است و سایت هم آن قدر بازدیدش بالا رفته‌بود که سپاه منهدمش کرد تا اواسط مرداد که دوباره به پنل دسترسی داشتیم. برای من در آن لحظه انگار همه چیز تمام شده‌بود. حالا یک شب بود که باید فراموش می‌کردم و زندگی از نو که البته نشد. به جز ویسکی موز که بدترین چیزی است که خورده‌ام، همه چیز آن شب خوب بود. تا یک هفته در باغی که آن موقع چندان امکاناتی هم نداشت، بدون تلفن و اینترنت و دور از اخبار و البته بدون کولر می‌نشستم و کتاب می‌خواندم تا این که کپسول گازم تمام شد و دیگر تقریباً ماندن ناممکن بود. یک کیسه زردآلو جمع کردم و با کپسول گاز گذاشتم عقب صندوق و اول رفتم سمت کوی تا زردآلو را بدهم به دوستی که دیگر چیزی از اتاقش نمانده‌بود و برای کارهایی باید تهران می‌ماند. زردآلوها زیر کپسول مانده‌بودند و کپسول مثل غلتک همه را له کرده‌بود. چیزی ازشان نمانده‌بود و ته آن بطری ویسکی هم آن قدر تلخ بود که ترجیح دادند الکل سفید از داروخانه بخرند و آن کوفت را نخورند. چند ساعت ماندم و نخورده برگشتم خانه. تمام شد و گذشت و حالا خاطره‌ بی‌نمکی است. تا فردا چه طور نطق کند معلوم نیست. اما هر چه باشد دیگر کسی باکی ندارد بگوید «رهبر نطق کرد». زمانه عوض شده‌است.

دیدگاه‌ها
  1. گ.ژ. می‌گوید:

    روزهای پر استرس و سخت ادامه داره.

بیان دیدگاه